نگاهی به پیوند هاشمی‌رفسنجانی و صادق زیباکلام (1)


نگاهی به پیوند هاشمی‌رفسنجانی و صادق زیباکلام (1)
در شیوه تاریخ‌نگاری زیباکلام هر دو احتمال را نمی‌توان نادیده گرفت؛ زیرا تحصیلات وی نشان می‌دهد که نه از جنبه تئوریک و نه از جنبه تجربی درک درستی از تاریخ ندارد.
http://photo.goodreads.com/authors/1226912090p5/876111.jpgاو تا دوره فوق لیسانس تحصیل‌کرده رشته مهندسی شیمی است و شناختی از حوزه علوم انسانی که تاریخ بخشی از آن است ندارد. دوره دکترای خود را هم به ادعای خودش در سال 1369 از دانشگاه صلح‌شناسی برادفورد انگلیس...

روتوش زیباکلام
نخستین‌باری که نگارنده نام او را شنید در یک برنامه زنده رادیویی بود که برای بررسی احیای ر‍ژیم کاپیتولاسیون به دست محمدرضا پهلوی از نگارنده دعوت به عمل آمده بود و او نیز تلفنی در این برنامه شرکت داشت. او در این گفت‌وگوی تلفنی ملت ایران را در احیای رژیم کاپیتولاسیون مقصر دانست زیرا به نظر وی نمایندگان مردم در مجلس به لایحه کاپیتولاسیون رأی مثبت دادند! و آن را به تصویب رساندند! برای نگارنده شگفت‌آور بود که این آقا! چگونه مهره‌های خودفروخته‌ای را که از روی جمجمه شهیدان 15 خرداد42 گذشتند و به پارلمان راه یافتند «نمایندگان ملت» می‌داند؛ به ویژه اینکه انتخابات آن دوره از سوی مراجع تقلید تحریم شده بود و انتخابات فورمالیته مجلس هم در برهه‌ای برگزار شد که در بسیاری از شهرهای ایران از جمله تهران از روز قیام 15 خرداد، حکومت نظامی بود. این پرسش برای نگارنده بی‌جواب ماند و با گذر زمان خود او و پرسشی که درباره او مطرح شده بود به دست فراموشی سپرده شد؛ تا اینکه چندی پیش مصاحبه‌ای از او به دستم رسید که در آن از آقامحمدخان قجر و رضاخان میرپنج دفاع کرده و در ستایش از آنان سخن گفته بود.
اینجا بود که دریافتم چرا نامبرده در بررسی رادیویی در مورد جریان احیای رژیم کاپیتولاسیون به دست محمدرضا پهلوی، تلاش کرد پای ملت ایران را به میان بکشد و جرم نابخشودنی آن خیانت را به گردن مردم بیندازد.
بیش از دو احتمال برای پاسخ به این سؤال وجود ندارد: یا نویسنده درک درستی از تاریخ ایران ندارد و ناآگاهانه و از روی جهل، بافته‌ها و پندارهای خود را به‌ نام تاریخ القا می‌کند یا مأموریت دارد مانند اکثر غربگرایان و روشنفکرنمایان تاریخ معاصر، از هر حکومتی که به نوعی ریشه در استعمار بیگانگان دارد دفاع کند و این دفاع بیش از آنکه ناظر به حمایت از حکومت‌های استبدادی باشد دفاع از زشت‌کاری‌های عملکرد جریان‌های روشنفکری در حمایت از استبداد و استعمار و خیانت به ملت ایران در تاریخ معاصر است.
به نظر نگارنده در شیوه تاریخ‌نگاری زیباکلام هر دو احتمال را نمی‌توان نادیده گرفت؛ زیرا تحصیلات وی نشان می‌دهد که نه از جنبه تئوریک و نه از جنبه تجربی درک درستی از تاریخ ندارد. او تا دوره فوق لیسانس تحصیل‌کرده رشته مهندسی شیمی است و شناختی از حوزه علوم انسانی که تاریخ بخشی از آن است ندارد. دوره دکترای خود را هم به ادعای خودش در سال 1369 از دانشگاه صلح‌شناسی برادفورد انگلیس، ظاهراً با پایان‌نامه ریشه‌های تاریخی انقلاب اسلامی ایران گرفته است. ما نمی‌دانیم تحصیلات زیباکلام در دانشگاه صلح‌شناسی در چه رشته‌ای بوده و این دانشگاه با مطالعات انقلاب اسلامی چه سنخیتی دارد اما می‌دانیم اصولاً آنهایی که در انگلیس مشغول به تحصیل در رشته‌های علوم انسانی به ویژه تاریخ معاصر ایران می‌شوند از تاریخ معاصر چه دیدگاهی به آنها القا می‌کنند و اینها پس از بازگشت به کشور خود باید مبشر چه اندیشه‌هایی در کشور باشند!
زیباکلام حق دارد از خاندان پهلوی و هر آنچه به نوعی به نقش استعمار انگلیس و امریکا در تاریخ معاصر ایران مربوط می‌شود گندزدایی کند و از آنها چهره‌ای ملی، خلقی و انسانی بسازد و ملت ایران را مسئول همه مصیبت‌هایی بداند که همسویی مثلث: استعمار، استبداد و روشنفکری بر سر این کشور آورد؛ چون اصولاً در سبک تاریخ‌نگاری آموخته در انگلیس، چیزی فراتر از این آموزش داده نمی‌شود و نباید از تحصیل‌کردگان چنین دانشگاه‌های بی‌هویتی انتظار خروجی معجزه‌آسا داشت!
بنابراین عجیب نیست که او در مصاحبه خود به منظور چهره‌آرایی از آقامحمدخان و رضاخان ادعا ‌کند که «این دو ایران را حفظ کردند»!‌ و در برابر، ‌محمدتقی‌خان پسیان، شهید میرزا کوچک‌خان، شهید شیخ محمد خیابانی و دیگر مردان فداکار و جان‌باخته راه وطن را «تجزیه‌طلب»! ‌خواند و به رضاخان ببالد که اقتدار ایران را به ایران برگردانده است! او تغافل می‌کند از اینکه بسط سرمایه‌داری و منافع سرمایه‌داری جهانی به ایجاد حکومتی مستبد و متمرکز در ایران نیاز داشت و رضاخان مجری این سیاست شوم جهانخواران بود. اگر دیکتاتور ایران (رضاخان) در اندیشه ایران بود و می‌خواست ایران را حفظ کند، چگونه با یورش متفقین، فرار را بر قرار ترجیح داد و ملت بی‌پناه ایران را در برابر اشغالگران بی‌فرهنگ تنها گذاشت؟! او اگر غیرت داشت تا آخرین نفس می‌ایستاد و در راه وطن کشته می‌شد و یا دست‌کم مانند هیتلر خودکشی‌ می‌کرد و اصولاً اگر دیکتاتوری، قلدرمآبی و خفقان رضاخانی ارتش ایران را به ذلت و خواری و خودباختگی نکشانده بود ارتش ایران آن‌گونه سستی و بی‌غیرتی و ذلت و زبونی از خود نشان نمی‌داد و ایران را تسلیم نمی‌کرد. او برای گندزدایی از چهره رضاخان به گفته‌ خودش «در حمام و خزینه چهچهه بلبل می‌زند و کیف می‌کند» که بله «در زمان کودتا فقط 14هزار نفر قشون قزاق بود [اما] زمانی که رضاشاه از کشور خارج می‌شد 120 هزار نفر بودند»! اما نمی‌گوید که این 120 هزار نفر، خصلت نظامی‌گری نداشتند بلکه بردگانی بودند که با یک ترقه دشمن آن یال و کوپال عاریه‌ای را کندند و چادر بر سر گریختند. در میان مردم ایران این جریان مشهور بود که نظامیان ارتش رضاشاه در برابر حمله متفقین هر سوراخ موش را یکصد تومان می‌خریدند! کیست که نداند ارتشی را که رضاخان زیر نظر فرماندهان انگلیسی پدید آورد برای نگهبانی از آب و خاک و کیان وطن نبود، برای سرکوب ملت بود؛ برای این بود که مسجد گوهرشاد را به خاک و خون بکشند و جوی خون جاری سازند؛ برای این بود که نفس‌ها را ببرند، قلم‌ها را بشکنند و رعب و وحشت و خفقان در کشور حاکم کنند. اگر در دوران سیاه رضاخانی آن فشار و خفقان بر ایران حاکم نمی‌شد و مردم به شدت سرکوب نمی‌شدند اشغالگران در جنگ دوم جهانی نمی‌توانستند به آن آسانی ایران را ببلعند و مورد تاخت‌وتاز قرار دهند. اگر عالمان مجاهد شیعه به دست جلادان رضاخانی سرکوب، شهید و به انزوا کشیده نشده بودند، هیچ‌گاه رخصت نمی‌دادند که بیگانگان بر ایران چیره شوند، بلکه با حکم جهاد، سرزمین ایران را به گورستان بیگانگان بدل می‌کردند. آن جنایات 20ساله رضاخان بود که زمینه اشغال ایران را از سوی بیگانگان هموار کرد. مردم ایران آن قهرمانان پاکباخته و جان بر کفی بودند که در جنگ ایران و روس به مدت چهاردهه با دست خالی در برابر آن ابرقدرتی که با مدرن‌ترین سلاح‌های روز مجهز و مسلح بود ایستادند و اگر سستی، ناتوانی و خودباختگی فتحعلی‌شاه و درباریان بی‌عرضه نبود، مردم در آن جنگ نابرابر آن‌گونه شکست نمی‌خوردند. رضاخان با دیکتاتوری، خون‌ریزی و از میان بردن رجال آزاده و فداکار میهن، روح مقاومت، سلحشوری، آزادگی و فداکاری را در مردم کشت و بدین‌گونه راه را برای اشغال ایران در جنگ دوم جهانی هموار کرد و نه تنها «ایران را حفظ» نکرد، بلکه آن را بر باد داد.
زیباکلام ساختن راه‌آهن و جاده در دوران رضاخان را به عنوان خدمات برجسته آن دیکتاتور به رخ می‌کشد لیکن توضیح نمی‌دهد که اگر این مختصر جاده و راه نبود استعمار انگلیس چگونه می‌خواست بنجل‌های پس‌مانده آن کشور را به نام «کالاهای خارجی» وارد ایران کند و ایران را به بازار سیاه خود بدل سازد؟! استعمار انگلیس به دست رضاخان لباس سنتی و محلی مردم ایران را از تنشان بیرون کشید و متعاقب آن تمام صنایع وابسته به آن را که پایه اقتصاد ملی ایران بود و می‌توانست پشتوانه بازتولید اقتصادی کشور قرار گیرد نابود کرد تا بتواند کالاهای انگلیسی را در ایران پرمشتری سازد و به فروش برساند. آیا برای فروش کالاهای خود به راه و جاده نیاز نداشت؟
او بدون پرداختن به صدها جلد کتابی که در ایران و دیگر کشورها پیرامون نقش استعمار انگلیس در به قدرت رسیدن رضاخان انتشار یافته است و اسنادی که از نقش انگلیس در کودتا در دسترس است آموخته‌های مدارس سیاسی انگلیس را وحی منزل تلقی کرده و ادعا می‌کند:
... زمانی که کودتای 29 اسفند- کودتای رضاشاه و سیدضیاء طباطبایی- داشت اتفاق می‌افتاد، روح دولت انگلیس هم در جریان نبود که این کودتا دارد اتفاق می‌افتد...!
او نیازی نمی‌بیند که کوچک‌ترین سندی برای این ادعای بی‌پایه و ساده‌لوحانه خود ارایه دهد چون گزاره‌های صادرشده از غرب و انگلیس و امریکا همیشه از نظر غربگرایان ایران از هر سندی مستندتر است! بنابراین او باید به « دفاع از رضاشاه افتخار کند»! چون دفاع از رضاشاه دفاع از عملکرد انگلیس در ایران است و ما از دانش‌آموختگان مدارس انگلیس که آسمان مهندسی شیمی! پزشکی، راه و ساختمان و سایر رشته‌های فنی و مهندسی و پزشکی را به ریسمان دین، سیاست و تاریخ! به خوبی پیوند می‌زنند و از این پیوند، معجزه‌هایی شبیه حسین حاج فرج دباغ (سروش)، صادق زیباکلام، مهرزاد بروجردی، محمدعلی همایون کاتوزیان، احمد اشرف، یرواند آبراهامیان، ابراهیم یزدی، ماشاء‌الله آجودانی و... در تاریخ‌نگاری ایران معاصر تولید می‌کنند، انتظاری بیش از این نداریم. نظام دانشگاهی کشور ما هم باید از برکت انقلاب اسلامی و خون پاک شهیدان، به این محصولات کرامت ببخشد و فی‌الفور آنها را به عضویت هیئت علمی دانشگاه‌های بزرگ کشور درآورد که نکند عنقریب از ملت ایران قهر کرده و به دامان اربابان خود برگردند و ما متهم به فرار مغزها! از کشور شویم!
زیباکلام باید برای ریزش‌ها در نظام سیاسی ایران مرثیه‌سرایی کند و بپرسد:
... نظام سیاسی ما را چه می‌شود که این قدر در سطح بالای آن تلفات دارد... انسان از خودش بپرسد که چرا در نظام سیاسی هند یا امریکا یا آلمان و ترکیه و انگلیس این‌طور نیست؟ در چه جور نظامی ما زندگی‌ می‌کنیم که این همه شخصیت‌ها که معماران نظام هستند، سازندگان انقلاب بودند، این‌طور مورد غضب قرار می‌گیرند... چرا رؤسای جمهور امریکا این‌طور نمی‌شوند؟ و...
اما آیا زیباکلام هیچ‌گاه از خودش پرسید: همانگونه که او از برکت آزادی و آزادمنشی جمهوری اسلامی در صدا و سیما با صراحت و وقاحت از رضاخان دفاع کرده و او را می‌ستاید و به او می‌بالد، آیا در همان کشورهایی که نام برده است به او یا به شخصی یا شخصیتی اجازه می‌دهند که در تلویزیون و رادیو از هیتلر ستایش کند و او را مردی ملی و خدمتگزار میهن بخواند؟! آیا در دانشگاه‌های آن کشورها نیز استادی مانند زیباکلام می‌تواند بر سر کلاس از هیتلر به نیکی یاد کند و خدمات او را برشمارد؟ آیا در آن کشورهایی که قبله‌گاه امثال زیباکلام است و در هر مسئله این کشورها را بر سر ملت ایران می‌کوبند یک رئیس‌جمهور یا نخست‌وزیر یا یک نویسنده یا یک شهروند عادی می‌تواند هولوکاست و اخیراً هم یازده سپتامبر را به زیر سؤال ببرد؟ آیا می‌تواند آنچه را در مورد هولوکاست دریافت کرده است به زبان و قلم آورد؟
بی‌تردید زیباکلام مانند همفکران خود هیچگاه جسارت چنین پرسش‌هایی را به خود راه نمی‌دهد زیرا چنین پرسش‌هایی به معنای بریدن همان شاخه‌هایی است که نزدیک به دویست سال است زیباکلام و اسلاف وی بر آن نشسته‌اند. او نمی‌تواند غیر از آموخته‌های انگلیسی چیزی دیگر بر زبان آورد. او می‌داند این آزادی که از آن برخوردار است فقط در نظام‌هایی شبیه نظام جمهوری اسلامی می‌تواند وجود داشته باشد. در آزادی اسلامی است که شما می‌توانید با تمام انرژی خود از فردی مثل رضاخان که دشمن قسم‌خورده ملت ایران و اسلام بود در صدا و سیمای رسمی آن دفاع کند وگرنه در نظام‌های به‌ظاهر دموکراتیک غرب که زیباکلام از آنها نام می‌برد سیاست، قالب‌های بسته و کارویژه‌های از پیش‌تعیین‌شده خود را دارد که احدی نمی‌تواند از چارچوب‌های آن خارج شود. همگان ناگزیرند در آن چارچوب فکر کنند و حرکت کنند: «هولوکاست قطعی و تردیدناپذیر است»! «هیتلر دیکتاتوری خون‌آشام بود که دنیا را به آتش کشید ولی چرچیل و استالین و روزولت آزادیخواه و اهل حقوق بشر بودند»! «اسراییل یک کشور مظلوم است و هیچ‌گاه به عملیات تروریستی دست نمی‌زند»! «فلسطینی‌هایی که از خانه و کاشانه خود دفاع می‌کنند، تروریست‌اند»! «اگر تروریست نیستند باید همه هستی خود را به اسراییل تسلیم کنند و از آن کشور بیرون روند»! «نظام جمهوری اسلامی،‌ نظامی ضدمردمی، ‌ضدقانونی و نامشروع است»! «رژیم سعودی رژیمی آزادیخواه، قانونی و مردمی می‌باشد»! «یازده سپتامبر حمله پیروان قرآن به امریکا بود»! و... و همه دانشمندان و صاحبان قلم و اندیشه دیار غرب نیز بدون چون و چرا باید همین دروغ‌ها را نشخوار کنند. لیکن در ایران نظامی حاکم است که خواست و درخواست و آرمان و اندیشه اکثریت ملت را پاس می‌دارد و هر مقامی به آرمان‌های ملت پشت کند و آن را نادیده بگیرد در میان مردم ساقط می‌شود و ریزش می‌کند. این ریزش‌ها و رویش‌ها نشانه وجود فضای باز سیاسی و آزادی‌های فکری می‌باشد که در دنیا کم‌تر می‌توان برای آن مانندی دید. در چنین فضایی است که امثال زیباکلام در رسانه‌های ملی آن می‌توانند علیه ملت حرف بزنند و تریبون عمومی را پایگاه حزبی و گروهی و محل تبلیغ پنداشته‌های بی‌مایه خود سازند.
چه دردناک و جانسوز است که برخی از عناصر در نظام جمهوری اسلامی از دشمنان ملت، از قاتلان بی‌رحم بزرگان کشور، از جنایت‌کارانی که دستشان تا مرفق به خون عزیزان ایران در مسجد گوهرشاد و در جای جای کشور آغشته است و از وطن‌فروشانی که خائنانه‌ترین قراردادهای استعماری مثل قرارداد رویتر را بر ملت ایران تحمیل کردند به ‌نام اصلاح‌طلب و... دفاع می‌کنند و از مزیت‌ها و موهبت‌هایی که این نظام فراهم کرده است برخوردار می‌شوند لیکن با وجود این پیوسته در گوش‌ها زمزمه می‌کنند که در ایران آزادی نیست و در برابر، دنیای بی‌فرهنگ، وحشی و ظلمت‌گرفته غرب را که ننگ جنایات هرزگووین و زندان‌های گوانتانامو و ابوغریب را بر جبین دارد، مهد آزادی می‌خوانند و آن را می‌ستایند.
راستی مشکل کار کجاست؟ چرا غربگرایانی که همیشه از حکومت لیبرالیستی سخن می‌گویند و آن را ایده‌آل ‌پنداشته و بر سر ملت‌ها می‌کوبند یکباره ستایشگر دوآتشه افرادی چون آقامحمدخان قجر و رضاخان می‌شوند و برای آنان یقه‌درانی می‌کنند و در برابر، دلاورمردان آزاداندیش و ظلم‌ستیزی چون میرزا کوچک‌خان و شیخ محمد خیابانی را مورد نکوهش قرار می‌دهند و خوار می‌شمارند؟
این روش ناروا و تحریف‌آمیز که خائن را خادم و خادم را خائن می‌نمایاند، ریشه در دو جریان دارد:
1. سرسپردگی و وابستگی به بیگانگان
برخی از روشنفکرمآبان،‌ جیره‌خوار بی‌مزد و منت سازمان‌های جاسوسی بین‌المللی هستند و مأمورند تاریخ را به لجن بکشند و نسل‌های آینده را از رویدادها و جریان‌های گذشته ناآگاه و بی‌خبر سازند و ابرمردانی را که چه بسا برای هر نسلی در هر عصری می‌توانند الگو شوند بدنام سازند، به زیر سؤال ببرند و راهشان را بی‌رهرو سازند و در برابر، دست‌نشاندگان بیگانه و مهره‌های وابسته را چهره‌ کنند و آبرو و اعتبار بخشند تا در آینده تمیز سره از ناسره شدنی نباشد.
2. کینه‌توزی، حسادت و عنادورزی
دسته‌ دیگر از غربگرایان چه بسا مزدور و جاسوس و حقوق‌بگیر سازمان‌های جاسوسی نباشند، لیکن به ملتشان کینه و عناد داشته و نسبت به مبارزین این مرزوبوم حسادت می‌ورزند؛ از دید آنان مردم گناهکارند چون غربگرایان را به عنوان روشنفکرانی که می‌توانند مایه نجات و آبروی کشور باشند باور ندارند و به گفته‌ها و بافته‌های آنان به اندازه یک پول سیاه بها نمی‌دهند و آنان را بیش از آنکه خدمتگزار ملک و ملت بدانند خیانتکار و وطن‌فروش می‌دانند. آنها به‌رغم ادعاها و خودنمایی‌ها هیچ‌گاه نتوانسته‌اند در میان مردم پایگاهی به دست آورند بلکه مردم چه بسا از آنان نفرت دارند و آنان را وصله‌ای ناجور در جامعه ایران می‌بینند. این برخورد مردم برای آنان عقده ایجاد می‌کند و بر آن می‌دارد که از مردم انتقام بگیرند، دشمنان ملت‌ها را چهره کنند و چهره رهبران مردمی را مخدوش بنمایانند. اینجاست که ملت ایران به احیای ر‍ژیم کاپیتولاسیون متهم می‌شود و شهیدان ملت مانند شیخ محمد خیابانی، میرزا کوچک‌خان و علی دلواری «تجزیه‌طلب» وانمود می‌شوند و رضاخان حافظ و خادم و ناجی ایران نام می‌گیرد. آنهایی که دست در دست انگلیس، روسیه، امریکا، صهیونیسم، سلطنت‌طلب‌ها، منافقین، کمونیست‌ها و تمامی دشمنان ملت ایران در دو قرن اخیر علیه جنبش‌های آزادیبخش، استقلال‌طلب و اسلامگرای تاریخ معاصر ایران مبارزه کردند، تبدیل به آزادیخواه، مبارز، ترقی‌خواه، تجددطلب و دموکرات و انسان فرهیخته می‌شوند اما شخصیت‌های بزرگی چون: میرزای شیرازی، آخوند خراسانی، شیخ فضل‌الله نوری، آیت‌الله مدرس، آیت‌الله کاشانی، میرزا کوچک جنگلی و امثال آنها که عزت، استقلال، آزادی و تحولات اجتماعی دوران معاصر ایران مرهون جانفشانی‌های آنهاست، طرفدار استبداد، تجزیه‌طلب و ضدآزادی معرفی می‌شوند.
برخورد این دسته از غربگرایان با مقامات و مسئولان نظام جمهوری اسلامی در خور توجه است؛ تا روزی که مقامات مسئول در صف مردم باشند و در راستای خواسته‌های مردم حرکت کنند، این دسته از آنان دوری می‌گزینند و در راه پدید آوردن ذهنیت منفی نسبت به آنان می‌کوشند و بر ضد آنان جوسازی می‌کنند. اما به محض اینکه یکی از مسئولان از راه مردم گامی کج گذارد، مانند مگسان گرد شیرینی دور او جمع می‌شوند، به او روی می‌آورند و با اعطای القاب فریبنده و کاذب به تیمار او می‌پردازند و تلاش می‌کنند او را به برداشتن گام‌های انحرافی بیشتر برانگیزانند و از مردم دور سازند.
آن روزی که آقای منتظری رساله ولایت‌فقیه در دفاع از نظام جمهوری اسلامی نوشت و معتقد بود که انتخاب مردم امر بیهوده‌ای است بلکه رئیس‌جمهور، نخست‌وزیر و وزرا و حتی نمایندگان مجلس را رهبر باید مستقیم انتخاب کند برای منتظری لطیفه‌های آنچنانی درست کردند و ساده‌لوحی او را مبنای بی‌اعتباری نظریه ولایت‌فقیه امام دانستند. اما وقتی منتظری به ملت ایران پشت می‌کند و بازیچه دست منافقان، سلطنت‌طلب‌ها، لیبرال‌ها، وطن‌فروشان و قاتلین بیت خود می‌شود، همان آدم ساده‌لوح می‌شود رهبر آزادیخواهان ایران بلکه جهان!
آن روزی که آقای هاشمی‌رفسنجانی در راه امام و رهبری گام برمی‌داشت، روشنفکرمآبان خودفروخته، به او اکبرشاه، عالیجناب سرخ‌پوش، پدرخوانده، آمر قتل‌های زنجیره‌ای، مستبد و امثال این القاب را نسبت می‌دادند و از هیچ‌گونه نسبت ناروا و پیرایه‌های نابجا درباره او پروا نکردند و همه شگرد شیطانی خود را در راه کوبیدن او به کار گرفتند و سردار سازندگی ایران را به نقطه‌ای رساندند که ناچار شد برای دفاع از حیثیت خود از نمایندگی مجلس ششم استعفا دهد؛ لیکن آن روز که به‌زعم خود در او نشانه‌ها و زمینه‌هایی یافتند که می‌توانستند از آن برای مبارزه با آرمان‌های انقلابی و اندیشه‌های امام و ولایت‌فقیه استفاده کنند و هاشمی را از انقلاب جدا ساخته و در جریان اپوزیسیون قرار دهند، به او روی آوردند و در راه جدا کردن او از ملت ایران، رهبری و نظام اسلامی تلاش نمودند. هاشمی از اکبرشاه، عالیجناب سرخ‌پوش و پدرخوانده تبدیل می‌شود به دموکراتی بزرگ و مایه نجات ملت ایران از جمهوری اسلامی به جمهوری ایرانی!
از هاشمی‌زدایی تا مدیحه‌سرایی برای هاشمی
شیوه و شگرد آقای صادق زیباکلام برای ارتباط با آقای هاشمی و نزدیک شدن به او از جنس شیوه دوم و در خور توجه است. نامبرده نخست برای جلب نظر آقای هاشمی، مقاله‌ای در یک روزنامه دوم‌خردادی در آذر 1378، در پشتیبانی از او می‌نویسد و باند او نیز برای پیشبرد این نقشه، سروصدای ساختگی و جنگ زرگری در انتقاد از این مقاله به راه می‌اندازند! از یاد نبریم که سال 78 و مدتی پیش از آن معاندین انقلاب اسلامی گرفتار این توهم بودند که هاشمی از رهبری نظام آزردگی خاطر دارد و این آزردگی برای آن است که سهمی برای او در رهبری در نظر گرفته نشده است. ضد انقلاب چپ و راست در همین دوران همسو با رسانه‌های غربی به این باور رسیده بودند که از چنین توهمی می‌توانند برای تضعیف مقام رهبری و ایجاد تفرقه بهره بگیرند و روی آقای هاشمی کار و تلاش کنند؛ از این رو، زیباکلام ‌یک‌باره به یاد آقای هاشمی می‌افتد و وظیفه اخلاقی! خود می‌بیند که باید از او پشتیبانی کند و به دفاع از او برخیزد! او در مقدمه کتاب یادشده می‌نویسد:
... با نزدیک شدن انتخابات مجلس ششم در بهمن 1378 «حمله» و «زدن» هاشمی از سوی رادیکال‌های دوم‌خرداد شتاب بیشتری به خود گرفت. تلاش هر چه بیشتر در مخدوش کردن چهره هاشمی عملاً بدل به استراتژی انتخاباتی رادیکال‌های دوم‌خرداد شده بود... محافظه‌کاران که بعدها بخش‌هایی از آنان بدل به اصولگرایان شدند نیز در آن جریانات سکوت رضایت‌آمیزی کرده بودند و شاید در دل خیلی‌ هم از برخاستن امواج ضدهاشمی بدشان نمی‌آمد. من با دوستانی که در مرکز استراتژی «زدن هاشمی» قرار داشتند دو مشکل پیدا کردم؛ نخستین اشکالم اخلاقی بود و مشکل دوم از نگاه ماکیاولی به سیاست بود... (٤)
پرسشی که جا دارد از او داشته باشیم این است که چطور شد در درازای سی‌واندی سال که از انقلاب می‌گذرد، تنها در یک مورد از نگاه «اخلاقی»! اشکال پیدا کرده و آن‌گونه آشفته و سراسیمه به رویارویی با برخوردهای غیراخلاقی برخاسته است؟! آیا تا آن دوران هیچ جریان و رویدادی ناهمگون با اخلاق، به گوش او نخورده و به چشم نیامده بود که او را «طبق وظیفه اخلاقی» از خود بی‌خود سازد و به دفاع از اخلاق وادارد؟!‌ آیا اگر فردا آقای هاشمی کاسه، کوزه همه این جریان‌ها را به هم بریزد و قاطعانه و بدون پیرایه اعلام کند در صف ملت و پشت رهبری ایستاده است و با ایمان به اصل ولایت‌فقیه،‌ فصل‌الخطاب بودن رهبری در نظام جمهوری اسلامی را محل چون‌وچرا نمی‌داند، در آن روز نیز آقای زیباکلام مقاله‌ای «در انتقاد از نحوه برخورد دوستان رادیکال خود با آقای هاشمی» می‌نویسد یا او این وظیفه اخلاقی را در مورد کسانی به انجام می‌رساند که به مردم پشت کنند!؟ مانند رضاخان که دشمن ایران و ایرانیان بود و در آینده هم اگر زمینه‌ای به دست آورد از محمدرضاخان که مردم بدون رعایت «موازین اخلاقی»! او را همراه با اشرف و فرح و دیگر هرزه‌های درباری با چشم گریان از ایران بیرون راندند دفاع خواهد کرد و در پشتیبانی از او مقاله خواهد نوشت؟!
به‌رغم ظاهرسازی و فریب‌کاری آقای زیباکلام و نمایاندن اینکه در پشتیبانی از آقای هاشمی‌رفسنجانی تنها بوده و روی اصول اخلاقی به نگارش آن مقاله پرداخته است و اینکه نوشتن آن یادداشت «سروصدای زیادی به راه انداخت و... یادداشت‌های دیگری نیز علیه موضع‌گیری وی در مطبوعات دوم‌خردادی درج گردید و...»، دم خروس ادعاهای خود را در میان قسم‌های حضرت عباسی این‌گونه نمایان می‌سازد:
... در آن تب‌وتاب‌های تند سال 1378 برخی از چهره‌ها و نویسندگان دیگر دوم‌خردادی نیز جانب مرا گرفتند. ماشاءالله (محمود) شمس‌الواعظین که مدیریت روزنامه‌های اصلی دوم‌خردادی (جامعه، ‌طوس،‌ نشاط، عصرآزادگان) را بر عهده داشت، محمد قوچانی که در بخش سیاسی روزنامه می‌نوشت، دکتر مرتضی مردی‌ها، مسعود بهنود و برخی دیگر در مقام نقد موضع‌گیری‌های رادیکال دوستان دوم‌خردادی پیرامون آقای هاشمی برآمدند. در آن پاییز و زمستان پرتب‌وتاب سال 78 بارها تا پاسی از نیمه‌شب با دوستان در دفتر مدیر روزنامه (شمس‌الواعظین) پیرامون موضوع آقای هاشمی بحث و جدل می‌کردیم... (٥)
حتماً این «بحث و جدل» بر سر این بود که «زدن هاشمی»، «غیر اخلاقی»، «غیر منصفانه» و دور از انسانیت است! خدا را خوش نمی‌آید یک نفر مسلمان با خدا را این‌گونه بکوبید! فردا در روز قیامت در دادگاه عدل الهی باید پاسخگو باشید! شما گروه اصلاح‌طلب که همیشه برای خدا قلم می‌زنید! و هیچ‌گاه برخلاف موازین اخلاقی و اصول اسلامی کلمه‌ای نمی‌نویسید و بر زبان نمی‌آورید! در این مورد نیز از خدا بترسید! مبادا درباره آقای هاشمی کلمه‌ای از قلم یا زبانتان تراوش کند که عرش خدا بلرزد! و شما گناهکار شوید! و...
یا در واقع «بحث و جدل» بر سر این بود که آیا «اصلاح‌طلبان»! با پشتیبانی از هاشمی می‌توانند او را از رهبری، ملت و انقلاب جدا کنند؟ از رهبری انتقام بگیرند؟ ملت را به چالش بکشند؟‌ آتش اختلاف در میان مردم را شعله‌ور سازند؟ و از دیگر سو «بحث و جدل»‌ بر سر این بود که «زدن هاشمی» به سود کیست؟ اگر «اصلاح‌طلبان» جوسازی و سمپاشی بر ضد هاشمی را دنبال کنند بهره آن را چه طیفی می‌برد؟ سود آن به حساب کدام جریان واریز می‌شود؟ آیا کوبیدن او موجب آن نیست که مقام معظم رهبری بی‌دغدغه، با استواری بیشتر در صحنه سیاسی درون‌مرزی و برون‌مرزی قدرت‌نمایی کند و آرمان‌های انقلاب را پیش ببرد؟ آیا کوبیدن هاشمی از سوی «اصلاح‌طلبان» او را به رهبری نزدیک نمی‌کند و به تقویت رهبری وانمی‌دارد؟ او این پرسش‌ها و دغدغه‌های باند تسلیم‌طلب را چنین واگو کرده است:
... استدلال من به دوستان رادیکال آن بود که فرض بگیریم هاشمی‌رفسنجانی همانی است که شما در مطبوعات و سخنرانی‌هایتان دارید به تصویر می‌کشید؛ حتی در این صورت، بی‌اعتبار ساختن وی و در نتیجه ساقط کردن وجهه سیاسی او، چه نفعی برای ما دوم‌خردادی‌ها یا اصلاح‌طلبان در پی خواهد داشت؟ [ملاحظه فرمایید: نمی‌گویند ساقط کردن او چه سودی برای ملت و مملکت دارد می‌گویند چه نفعی برای دوم‌خردادی‌ها و... دارد!]
بی‌اعتبار ساختن هاشمی‌رفسنجانی نه تنها هیچ عایدی و خاصیتی برای ما نداشت بلکه اتفاقاً سود این کار به جیب محافظه‌کاران ریخته می‌شد. هاشمی‌رفسنجانی بیش از آنکه مانعی برای اصلاح‌طلبی باشد دیوار بلندی برای جریان راست و محافظه‌کاران بود...
این ترجیع‌بند معروف من در بحث‌های آن روزها و شب‌ها با دوستان مخالف هاشمی بود که دوم‌خرداد ضعیف‌تر از آن است که بودن یا نبودن شخصیت سیاسی مثل هاشمی در کنارش خیلی برایش بی‌تفاوت باشد. استدلال اساسی بنده در مخالفت با جریان ضدهاشمی آن بود که اگر طیف کلی سیاسی جامعه ایران را در آن مقطع میان محافظه‌کاران از یک‌سو و اصلاح‌طلبان از سویی دیگر در نظر می‌گرفتیم، جایگاه هاشمی قطعاً جایی در میانه این طیف بود؛ چرا با زدنش او را هل بدهیم به سمت محافظه‌کاران؟ [بخوانید به سمت رهبر]... (٦)
از باند تسلیم‌طلبان، زیباکلام نخستین گام را برای نفوذ در هاشمی و ارتباط با او از راه نوشتن یادداشت‌ها و مقاله‌های گوناگون در پشتیبانی از او برداشت و شماری از اعضای این باند نیز برای جلب نظر او و جبران مافات، به منظور با اهمیت نمایاندن آن یادداشت‌ها و مقاله‌ها به جاروجنجال و جنگ زرگری دست زدند و به اصطلاح پشتیبانی از او را مورد نقد و خرده‌گیری قرار دادند. راه دیگر تسلیم‌طلبان برای نفوذ در آقای هاشمی، آقازاده‌ها و نورچشمان بودند. آقای زیباکلام ناخواسته به این شگرد چنین اشاره می‌کند:
... من تا به آن روز برخلاف تصورات و... نه تنها هیچ آشنایی با آقای هاشمی نداشتم که اساساً هیچ مراوده‌ و ارتباطی نیز میانمان نبود... نه خودشان، نه هیچ‌یک از اطرافیان، نزدیکان یا همکاران ایشان نیز حقیر را مطلقاً نمی‌شناختند؛ به استثنای دخترشان سرکار خانم فاطمه هاشمی‌رفسنجانی که در سال 1374 دانشجوی بنده... بودند... (٧)
نامبرده با آن یادداشت‌ها و مقاله‌های فریبنده و از راه آشنایی با دختر آقای هاشمی‌رفسنجانی توانست «در دل او به هر حیله رهی» یابد و به او نزدیک شود و زمینه یک گفت‌وگوی درازمدت را فراهم سازد. انگیزه و اندیشه اصلی او را از این مصاحبه و گفت‌وگو که بعداً آن را زیر عنوان هاشمی بدون رتوش انتشار داد می‌توان این‌گونه برشمرد:
1. رسمیت بخشیدن به پاره‌ای از تحریفات، متشابهات و مشهورات به‌ظاهر تاریخی از زبان هاشمی؛
2. رسمیت بخشیدن به توهمات شبهه تاریخی خود که قبلاً آنها را در کتاب‌های مقدمه‌ای بر انقلاب اسلامی، ما چگونه ما شدیم و... آورده بود ولی دلیل و سندی برای اثبات آنها نداشت؛
3. به زیر سؤال بردن جریان مبارزات ملت ایران در یکصد سال گذشته به رهبری روحانیت؛
4. تطهیر عملکرد استبداد و استعمار و شبه‌روشنفکران وابسته به آنها در تاریخ معاصر؛
5. عادی‌سازی جنبش‌های سیاسی ایران در یکصد سال گذشته.
یادداشت‌ها و مقاله‌های فریب‌کارانه زیباکلام در به اصطلاح پشتیبانی از هاشمی پیش از دیدار و گفت‌وگو با او تا پایه‌ای وی را به این اهداف نزدیک کرد؛ به گونه‌ای که آقای هاشمی‌رفسنجانی (بنابر ادعای او) در نخستین دیدار با او اظهار کرد: «... من همه نوشته‌های شما را خوانده‌ام و شما را یک محقق منصف و شجاع می‌دانم...» (٨)
با وجود اینکه اغلب محققین می‌دانند که نوشته‌های زیباکلام در تاریخ ارزش تحقیقی نداشته و توهماتی است که مبتنی بر مشهورات و متشابهات و مسموعات است نه مجربات، معقولات و محسوسات، اما این ادعا و سکوت آقای هاشمی در نفی آن، نشان‌دهنده آن است که تسلیم‌طلبان در نقشه خود برای جلب نظر آقای هاشمی به سوی خود تا پایه‌ای کامیاب بودند و توانستند خود را از نزدیکان، دلسوزان و علاقه‌مندان او بنمایانند و به عنوان «محرم راز»! با او به گفت‌وگو بنشینند و به گفته او:
... چنین بود یا چنین شد که کار ما در نیمه سال 1379 و آخرین آن که در این مجموعه آمده در بهمن 1383 صورت گرفته... در طی این هفت سال هر چه بیشتر با مشارالیه آشنا شده و کار کردیم علاقه و اعتقاد و بالاتر از همه احترام‌مان به ایشان اضافه شد... (٩)
ما نمی‌دانیم آیا رفت‌وآمد و نشست‌وبرخاست نامبرده با آقای هاشمی در درازای این هفت‌سال تنها به آنچه زیر عنوان گفت‌وگو و مصاحبه در کتاب یادشده آمده، محدود بود یا او و همدستان او در این مدت روی آقای هاشمی کار کرده‌اند و با بهره‌گیری از برخی علقه‌های شخصی که عموماً برای شخصیت‌های مبارز (اگر روی خود کار اخلاقی عمیق نکرده باشند) در طول تاریخ مسئله‌ساز بوده است، راه دور کردن او از رهبری و آرمان‌های مردمی را هموار نموده‌اند؟! اینکه امام خمینی از دوران سیاه رضاخانی، شاگردان خود و دیگران را به خودسازی، تهذیب نفس و دوری‌گزینی از آمال و آرزوهای نفسانی و دنیایی فرا می‌خواندند و روی آن تأکید داشتند برای این بود که عناصر روحانی، آن روز که وارد اجتماع می‌شوند سازمان‌های جاسوسی، باندهای شیطانی و گروهک‌های مرموز ضدمردمی نتوانند آنان را آلت دست قرار دهند و نقشه‌ها و نیرنگ‌های تبهکارانه خود را به دست آنان اجرا کنند. دشمنان خدا و خلق با بهره‌گیری از خودخواهی‌ها، جاه‌طلبی‌ها، غرور و نخوت و کیش شخصیت، انگیزه‌های مادی، قدرت‌طلبی و حب خانواده و فامیل و اعضای باند می‌توانند در این‌گونه افراد نفوذ کنند و آنان را آلت دست خود قرار دهند.
گفت‌وگوی صادق زیباکلام و آقای هاشمی، اگر نگوییم از اساس و از ابتدا نمونه‌ای از ترفندها و توطئه‌های ریشه‌ای، درازمدت و دامنه‌دار گروهک‌ها در راه ساقط کردن و بی‌اعتبار ساختن چهر‌ه‌ها و شخصیت‌های مردمی و بیرون کشیدن آنان از صف ملت است لیکن باید این گفت‌وگو را در جهت چنین اهدافی تحلیل کرد و آن را نقطه آغازی دانست که در ظرف کمتر از یک دهه، نشانه‌های خود را در فتنه‌های بعد از انتخابات دهم ریاست‌جمهوری بر ملا کرد؛ حتی اگر با خوش‌بینی باور کنیم که دو طرف این گفت‌وگو ناخواسته وارد چنین فضایی شدند.
اگر ادعا نکنیم که این برنامه پیرامون آقای هاشمی، ‌نه یک برنامه شخصی و فردی،‌ بلکه‌ نقشه‌ای باندی و جناحی است که سنجیده و حساب‌شده و با مطالعه‌ای عمیق و درازمدت به اجرا درآمده است اما نباید از این حقیقت غافل شویم که آقای هاشمی نه تنها از عصمت مصونیت از افتادن در دام تبهکاران و دشمنان ملت برخوردار نیست بلکه تنها شخصیتی هم نیست که امکان دارد پیرامون او برنامه‌ریزی‌های دقیقی توسط دشمنان ملت ایران طراحی شده باشد. پیش از او کسانی مانند سیدکاظم شریعتمداری، ‌شیخ علی تهرانی، شیخ حسینعلی منتظری و... در این دام گرفتار آمدند و به کلی ساقط شدند و همچنین آخرین مقامی هم نخواهد بود که چنین نقشه شیطانی درباره او به اجرا درمی‌آید. البته آقای هاشمی به سبب تیزبینی و هوشیاری که دارد، دشمن تاکنون نتوانسته است او را به طور کلی از انقلاب، رهبر و ملت جدا کند و به سقوط بکشاند و امید است که هیچ‌گاه نتواند و ما باور داریم که او در راه ملت و آرمان‌های امام خواهد ماند و برای همیشه یاور انقلاب خواهد بود و پیروی از رهبری و ولایت‌فقیه را فصل‌الخطاب جمهوری اسلامی خواهد دانست و در این راه ثابت و استوار دست رد بر سینه نامحرمان خواهد زد و دل ملت ایران را شاد و امید دشمنان انقلاب اسلامی و آرمان‌های امام خمینی را ناامید خواهد کرد.
ما در این مقاله تلاش خواهیم کرد روش‌های نامتعارف و شگردهای غیراخلاقی زیباکلام را در القای بعضی از متشابهات، مشهورات، متواترات و مسموعات تاریخی به آقای هاشمی و حقیقی نشان دادن آنها را از زبان ایشان نشان دهیم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد